با هر نفسش سوزِ دل ما دوا شد
هر پوچی و بیهودگی از عشق سَوا شد
تا که مِفتاح رُخ یار بیفتاد بر قفل
زندانی و شهربند و گرفتار رها شد
رضا مرادی
عشق تو زلزله ای بود و دل من آن بَم
کل احساس مرا ریخت به هم در یک دم
تا که آوار مصیبت به سَرم خالی شد
نام تو مرهم و تسکین نهاد بر این غم
رضا مرادی