دانی که چرا صبح به شب جانْ یَله هستیم؟
با سروقدی، نوشْ لبی، عهد نبستیم
رسم است در این خوبْ تنان عقدهپرانی
ما رسم شکستیم و در غائله بستیم
رضا پریشان شیدا
چشمت،
تشویشِ اذهانِ عمومی ست
.
پلک سنگین کن
آشوب بخوابان
رضا پریشان شیدا
گلایه ی دلت را
کجای دلم بگذارم نازنین؟!
که زیبایی ت
لب به لبش کرده
.
بیهوده سربه سر دلت می گذاری
گلایه را بیرون دلت بگذار
تا
من
کمی جابه جا شوم
.
.
راستی
چشمانت را که به ناز از من می گردانی
زیباتر می شوی
رضا پریشان
گفتی از عقل میندیش
سرت
گرمِ دلت می ماند
می دانم
من یقین می دانم
کودتا می کند عقلم
دولت از دستِ دلم می گیرد
رضا پریشان شیدا