بیدار می شوم،
دو رکعت نماز و بعد
آیین دوست داشتنت آغاز می شود
صبحانه می خورم
و تو را دوست دارمت!
با رُفت و روب خانه و پخت ناهار و شام
گاه نماز عصر و عشا ،
ظهر و مغربم،
هر لحظه،
هر ساعت و روزی
به منگذشت
جز دوست داشتنت
کار دگر فرع و جزء بود!
روزم به شب رسید
خورشید عشق تو
به شبم ماه می شود!
چشمان چو بر نهم ،
خوابم چو می رباید از غوغای زندگی،
رویای من تو ،
خواب و خیال من تویی
من دوست دارمت...!
رقیه زبردستی
و پاییز است و باران و
بدون تو ، چه بارانی؟
منم وامانده در باران ،
بدون چتر و بارانی
گمانکردم که بی من
روزگارت تلخ خواهد شد،
گمان کردم که بی من
چند ساعت هم نمی مانی
تورفتی
روزها و هفته ها هم رفت
ای افسوس
پیامی نیست از سویت،
پیامم را نمی خوانی
منم دل بسته بر باران و
پاییز و
تو ،
اما تو
بشستی دست از ما و
کنار ما نمی مانی
شبی روشن شد از نورت
جهان تیره ام
اما
پس از تو
روز و شب همرنگ هم ،
خاموش و ظلمانی
من و پاییز و باران و
غم و درد و ،
دریغ از تو
چه جای خالیت پیداست ،
خودت اما نمیدانی..
رقیه زبردستی