عمریست قلم با من در جنگ است

قلم دیگر نمی نویسد درد ها را
و کاغذ سیاه نمیشود
با گرفتن قلم
قلم میلرزد
چون کبوترِ سرما خورده
که در کنجی خوابش برده
و خسته از تلاطم موجها
در گوشه‌ای افتاده
هر بار سرخ مینویسد
خون
من مانده‌ام با حجم زخم های نانوشته
قلم هم آنها را با خون آغشته
از پشت دیوار خاطرات می نگرم
از زیر خاکستر پر فروغ درماندگی
خندهء شیرین را از زندگی

کنون را که می نگرم
کوله بارِ آه و حسرت
برای دیروز های مرده و خاطرات زنده
ولی باز هم قلم خموش است
در درون استخوان هایم دردی به جوش است
که ناگفته دود میکنند
میدانم
سلولهای بدنم را هیزم گردانیده
اما باز هم قلم نمی نویسد
گوش زدم میکند :
تاب و توان این همه بارم نیست
تاب و توان این همه بارم نیست


عمریست قلم با من در جنگ است

ساحل احمد احمدی