بسان سربازی که ارتش

بسان سربازی که ارتش
جدا می کندش از عشق،
غمگینم؛
آن هنگام که باز می گردد
و او را مرده می یابد..


سارا سید شازیله

صد پاره آتش ست

صد پاره آتش ست
به طرفه العینی
و هرچه آه بر سینه
سرخ تر،
هیمه؛
بحرالحزن هم که باشد
چشم،
دری به دوزخ
وا نمی کند..

چه پرشرر برقصد،
پلک
فلامنکو
بر مزارِ هرچه کتمان
و چه
موج موج
اشک،
بتازد
بر قامت نژند آرزو؛
الغوث
که
زنده زنده
غرق می شود،
غریب
در انتظارِ زورقی
که نیامد..

از چشم، بیفتد
اما نمی افتد،
از دهان خوابگردش:
انا الشهید
پس بگوید؛
و پرنده،
به آسمان دهد
به طنطنه
و های های استغاثه،
به آب؛
که کاش
به شعبده
سنگ میشدش،
دل و
مروارید گلو،
طعامِ خاک..

سارا سید شازیله

و این اقاقی سرما زده

و این اقاقی سرما زده
از عشق چه میداند
وقتی چلچله ای از گروهش جدا شد
که شاخه های او را داشته باشد
نه می دانم این تو نیستی
فقط صدای باران است
دیوانه نیستم؛ مجنونم!
و گیس هایت, تو را بید مجنون می کند..


سارا سید شازیله