در بیم و امید وصل میماند و بس
دُر(دل) دانه هر انار میماند و بس
گریان شود و فصل قرار میخواهد و بس
پاییز شکوفه بهار میخواند و بس
سجاد نوروزی
باور شده ام که عشق را فهمیدم
دلبستگی و بستن دل فهمیدم
احساس به او گفت منم فهمیدم
من عاشقم و عاشقمست فهمیدم
سجاد نوروزی
در بازی بی بزم تو آکنده مباش
در رزم سر افکنده و پابنده مباش
بنگر که رقیب کیستی از من پند
از مهر تو با مهر به کس بنده نباش
وقتی تو را دیدم تبم آرام تر شد
وقتی غمت دیدم دلم آگاه تر شد
در چشم من رزمت به بزم اکرام تر شد
این قلب با عشقت، نهای بیگانه، تر شد
عاشق شود و بزم کند و رزم نباشد؟
هر رزم که بی بزم شود رزم نباشد
چون رزم کند بازی بی حزم نباشد
بازی که نه چون عزم کند جزم نباشد
رزماوری و غزو نیاورد دلم
شوق تو بجاست ، همبزم دلم
آسوده و خوشحالم و سرمست دلم
یاران همه رفتند ولی بست دلم
سجاد نوروزی