درهم فرو ریزد مرا با خون بیامیزد مرا
با طره پیچان خود بر دار آویزد مرا
از بوی از روی از جعد و از گیسوی او
سودای محشر گونه ای در جان و دل خیزد مرا
می گرید او نازی کند اما نمی داند چنین
با چشم خود پیمانه ای از شوکران ریزد مرا
از جمع مفرد گشته ام غافل ز ما من گشته ام
باید تویی آید به من کز من بپرهیزد مرا
با دوری و هجری چنین با خاطری بی حد حزین
شوق رخ آن نازنین شعر تر انگیزد مرا
سعید کیانی
درهم فرو ریزد مرا با خون بیامیزد مرا
با طره پیچان خود بر دار آویزد مرا
از بوی از روی از جعد و از گیسوی او
سودای محشر گونه ای در جان و دل خیزد مرا
می گرید او نازی کند اما نمی داند چنین
با چشم خود پیمانه ای از شوکران ریزد مرا
از جمع مفرد گشته ام غافل ز ما من گشته ام
باید تویی آید به من کز من بپرهیزد مرا
با دوری و هجری چنین با خاطری بی حد حزین
شوق رخ آن نازنین شعر تر انگیزد مرا
سعید کیانی
عیاره عاشق کش قداره کش مست
یکصد ره ما را به یکی غمزه خود بست
آن بت که طلب کرده قمر از رخ او نور
در حضرت رویش شده خورشید جهان پست
ترکی که چنین خوش خط و خال است و پریروی
مانند و مثالش به کدامین دو جهان هست ؟
توصیف جمالش نتوان کرد که باید
یک عمر بگویم که چنین است و چنان است
با آن خم ابرو دل ما را تو نشان گیر
تا جمله دل و دین و یقین را دهم از دست
سعید کیانی