قسم به نیستی واژه در شکوه سکوت

قسم به نیستی واژه در شکوه سکوت
به هر کلام که خواندم نه وصفی از تو نبود

کجاست آنکه مرا نیست چون تو در تو کند ؟
که گشته ام همه عالم و هیچ چون تو نبود

به زخم شب که بدون تو خون شدم تا صبح
قسم به گریه ی بسیار و چشم های کبود


نبود آنکه ببیند مرا گدای تو ام
که بی تو شاهی عالم نمی کنم مقصود

مرا که مست نگاه تو ام شراب چه کار ؟
که تشنگی مرا آب هم ندارد سود

هزار آنکه پله از پی تو بالا رفت
رسید غایت کار اینکه بهتر است سقوط

شاهین جوانی

بچه بودم تا تو را دیدم دلم

بچه بودم تا تو را دیدم دلم
لب گزید از تو خجالت میکشید

زندگی تلخ است بی لب های تو
زندگی باید به لب هایت چشید

سرکشی میکردم و دیوانگی
عشق تو .. ما را به این طاعت کشید

دور بودم از تو تا فهمیدم این
قلب بی تو داشت زحمت میکشید

گشتم از دور جهان باطل که باد
در رهِ شمعم حسادت میکشید

بی کسی کارم به طوفان ها سپرد
خستگی کارم به عادت ها کشید


شاهین جوانی

می ترسم از این لایق دیدار نباشم

می ترسم از این لایق دیدار نباشم
یا اینکه بیائی تو و بیدار نباشم

ترسم رسد آن روز بخواهی به کنارم
باشی تو ولی .. رفته و در کار نباشم

افتاد به لب ها و خَمِ موی تو چَشمَم
بی خود شده ام .. صاحب کردار نباشم

آغوشَت اگر طاقت دوری زِ مَنَش هست
من هیچم اگر دورِ تو بیمار نباشم

من محوِ تواَم ماتِ تواَم .. اَخم کمم کن
باشد که بخواهیمو به اصرار نباشم ..

ای دست قضا از مَنِ بیچاره بپرهیز
من خوارم اگر .. بر سَرِ دیوار نباشم !


شاهین جوانی