ما از مرگ هراسان نبودیم

ما از مرگ
هراسان نبودیم
هراس ما
سایه هایی بود
که شب را
برای کشتنِ مان
انتخاب می کردند
کاش مسیح
از صلیبش پایین بیاید
و زمین را
از این همه دلتنگی
از این همه روز مُردگی
بار دیگر نجات دهد
شب
چون طنین بی قراری ست
با دهانی
لبالب سکوت
با نگاهی
غریب از درد
و تیرگی بی سرانجامش
تنها نوید آن است
که این مدار مدور را
در گردش تکرار
عهدی ست نا گسستنی
ما به امید
زنده نبودیم
فقط این بوم سرتاسر سپید را
بزک می کردیم
تا پنجره
دست بشوید از شب
و آفتاب را
سلامی دوباره گوید
بله
ما در قبال جان شمعدانی ها
و لبخند اقاقی های نو متولد
پیامبری بودیم
هرچند
با رسالتی
بعید از رستگاری


شروین اعتمادی

با من حرف بزن

با من حرف بزن
بگذار صدای
رشته های باران
لحظه را
از سکوت
و دلتنگی را
از شمعدانی ها بگیرد
با من حرف بزن
تا جهانی
شکوفه بزند
بر شاخه های گیلاس
بگذار که بودنت
از قاب عکس دو نفره مان
بیرون بزند
و با هم
جاده ی نقره ای را
تا ماه
قدم بزنیم...

شروین اعتمادی