میدویدم تا انتها
انتهای جاده هایی که سکوت کرده بودند
چراغ ها
از تنهایی
میچرخیدم زیر بارانی که
سکوت کرده بودند
خیابان ها
از تنهایی
قدم میگذاشتم بین انسان هایی که
سکوت کرده بود
زبانشان
از تنهایی
ای کاش فاش شود
این سکوت حزن آلود
شقایق پاکی پودنک
باید زنده بود
نه تنها زندگی کرد
بلکه زندگی را باید
از همان ابتدای ابتدا
زیست
باید طعم زندگی را
با بوی خوش یاس و شب بو
چشید
و دم نزد
باید شمعدانی را
در قلاب دست ها گذاشت
و با آن در کنار آب تنی هندوانه های حوض,
رقصید
باید دست زد
به حال خوب ساختنی...
شقایق پاکی پودنک