بیا ...
بشین ...
ببین ..........
دیدی ....... .
دیدم . . . . . . .
خاطرت است بوی سیگار را بوی عطر را بوی فراموشی را
یا شکست جبهه بستنی چوبی ها در درازای زمستان
کجایی نفس
دلم به وسعت یک تهران تنگت شده
بهانه خوبی بود
برای بوسیدن لبانت ته سیگارهایت را جمع کنم
همان هایی که رژ قرمز آلبالوییت به آن ها پیوسته بودند شبیه اعزام سربازی آلمانی به ارتش نازی ها
آهای نازی عاشق کش من
در این مدت که نیستی هر روز سه تیغه میکنم مبادا،
افسر خاطراتت بادیدنم مسیرم را به هولوکاست ختم کند
آخر مدت هاست در ارتش چشم هایت
پنهان بودم
شهریار کاراندیش