در لابه لای زخم های تن خسته ی من
آرامیده آرزوهای روزهای کودکی من
به چشمم گریزان گشته دمی خواب
نه آن روز و نه این روز .نیافتم جواب
دفتر کاهی سرنوشتم را چون نگاشتی
که خط به خطش گشته درد و کاستی
یکی خوابیده و سیمرغ به بالینش نشسته
چون منی می دود و کوهی به پایش بسته
عمرم همه جور و نقشم همه سیه لشگر
نقش اولی ها چه داشتند برتر از من مگر
دانم هرچه خواهی همان کنی و همه دانی
جفاست گر بگویم ز حال من و ما بی خبری
همه گفتم و همه گراف است و نکنم ناشکری
شاکرم که چون برخی نکردی اسیر و زندانی
شهریار یاوری
اشک آسمان گشته گواه دل ویران ما
گشته خشک و نای داد ندارد جان ما
خانه ها همه غم و قصه ها همه غصه
کام . تلخ و دندان فرو رفته در زبان ما
طنابی تنیده همچو پیله بر دست و پا
پیش رفتن. آرزوی ما.ایستاده زمان ما
کدخدایانیم و جز خدا نمانده برایمان
ترسم خدا هم ز یاد برده باشد جهان ما
ز بس در پی لقمه نانی گشته ایم سرگشته
مغزی نمانده یا. به تاراج رفته در گمان ما
گر چنین رود این چرخ رونده ی بی ترمز
با کرام الکاتبین است حساب آب و نان ما
شهریار یاوری
مه رویت چو ببینم
ز مه و خورشید و ستاره بی نیازم
روی بلورت گر به رویم بیفتد
ز چشمِ رخساره بی نیازم
دمی بیا
مه چلچراغ این کاشانه باش
مرا با دل و جان و تنت
بر عرش اعلا جاودانه باش
دانی و دانم که دلم بر دلت نظر دارد
دمی بی رویت، سپیده دم ندارد
ندانم چو دانی دلم بقرار است
زیر و روکنی چرا دل بیچاره را
بشکن منبر و همپای من باش
که بهارم را دمی بیش نیست
شهریار یاوری