خسته ام از خواب بودن

خسته ام از خواب بودن
خواب دیدن
در بلوغی که به سلاخی این روزنه است
هر چه بارید باران,
پنجره سبز نشد
آفتاب بیدار شو...
توی قاب کوچک پنجره ام
در میان تپش باد در حصار لبخند
مُشت خروار نشد
گندم عاطفه ام در بغلِ داس شکست
قایق افتاده در آبی که در این نزدیکیست
پنجه انداخته حسرت به دل دریاییم
که در آن ساحل از آغوش خدا میترسد
که سَرم سنگین است
که سَرم, پُر شده از لَزِج هِق هِق خیس
تو به همراه من خسته بیا,
تا ببینی که درختان امشب
سایه هاشان
داغدارِ نبودنِ تو
زندگی
در,حصار دلتنگیست
...
آفتاب بیدار شو

شیوا قناد