در ایامی از زندگانی سوی دریا رفتم
تا که غم بیرون رود بهر تماشا رفتم
تا رسیدم در کنار ساحل، موج آبی زد
همچو دیگران بدیدن امواج زیبا رفتم
در کنار ساحل دریا اندکی کردم جلوس
چون بقصد استراحت سوی آنجا رفتم
گرچه بودم از عُجب و غرور اندر طرب
من در آن زیبا فضا، در دل به رویا رفتم
جملگی شاداب دیدم مرد و زن با یک نظر
مست و لایعقل آن جماعت، من زگرما رفتم
عقل نهیبم زد آگه باش و اندیشه کن چنین
بهر سرکوبی نفسم، از آنجا بی محابا رفتم
گر بینی ظاهر و باطن دنیا، نیاسایی دمی
اینچنین گویی که غافل، عمری برفنا رفتم.
عسل ناظمی
با کدامین چشم می شود
به انتظار دیدن روی ماه تو شد
از کدامین راه میایی تو,
خاکش را سرمه چشمانم کنم
با کدامین اشک می شود
رد پای تو را
از میان دلم پاک کنم
با کدامین دل می شود
دلتنگ دیدارت نشد
و دوست داشتنت را
به خاطر سپرد.
با کدامین خاطره
می شود ترا از یاد برد
و به فراموشی سپرد
کدامین بندزن می تواند
تکه های قلب شکسته شده ام
را بند و پیوند زند.
اما...
دوستت دارم هنوز
تو را که شبیه ماه آسمانی
که با دستمال پر اشک
از پشت شیشه پنجره اتاق
نمی توانم آن را پاک کنم.
باز امشب مهتاب است
و ستاره ها بی فروغ
کاش آسمان ابری بود
و بوی باران میداد.
و بر شیشه پنجره بخار گرفته
می نوشتم دوستت دارم
عسل ناظمی
من اینجا تنها, تو هم آنجا تنها
نه چتری و نه کلاهی بر سر ما
من زیر بارش برف و تو خیس زیر باران
دلتنگ تو هستم همیشه از این سر دنیا
زیر باران است که می شود عاشق شد
در زیر باران گه گاهی هم گریان شد
مگر می شود باران باشد و عاشقی را فراموش کرد
دلتنگی تو باشد و شعله عاشقانه را خاموش کرد
دریغا که دگر در شهر تو مدتهاست باران نمی بارد
درخیابانهای خشک و سرد, من را یادت نمی آید.
عسل ناظمی