تقدیر، آنروز گره در گره شد...
که نگاهم، به لبهای تو کور شد...
رسم و آیین نوشتم، با نگه تو...
خستگی سهم من و دل کندن از تو...
علی اصغر محمدی له بیدی
ضرب آتش است و فولاد پیشه ام
رزم، ریشه دارد در سینه ام
ریزش افکار، عیان از دیده ام
شعر با فولاد و رزم آمیخته ام.......
علی اصغر محمدی له بیدی
تا که هستی در برم دوست، ز غم کار نیاید
چو آید غم بسویم، نام دوست به کار آید
ندیدم همچون دوست، بود و نبودش کار آید
نتایج آفتاب بر جانم، مگر دوست در برم اید...
علی اصغر محمدی له بیدی