ناگهان آیینه حیران شد، گمان کردم تویی

ناگهان آیینه حیران شد، گمان کردم تویی
ماه پشت ابر پنهان شد، گمان کردم تویی

ردّ پایی تازه از پشت صنوبرها گذشت...
چشم آهوها هراسان شد، گمان کردم تویی

ای نسیم بی قرار روزهای عاشقی
هر کجا زلفی پریشان شد، گمان کردم تویی

سایه ی زلف کسی چون ابر بر دوزخ گذشت
آتشی دیگر گلستان شد، گمان کردم تویی

باد پیراهن کشید از دست گل ها ناگهان
عطر نیلوفر فراوان شد، گمان کردم تویی

چون گلی در باغ، پیراهن دریدم در غمت
غنچه ای سر در گریبان شد، گمان کردم تویی

کشته ای در پای خود دیدی یقین کردی منم
سایه ای بر خاک مهمان شد، گمان کردم توی

باد، پیراهن کشید از دستِ گل ها ناگهان

باد، پیراهن کشید از دستِ گل ها ناگهان
عطر نیلوفر فراوان شد گمان کردم تویی

فاضل_نظری

تنگ آب از روزهای قبل خالی تر شده است

تنگ آب از روزهای قبل خالی تر شده است
زندگی در دوستی با مرگ عالی تر شده است
هر نگاهی می تواند خلوتم را بشکند
کوزه‌ی تنهایی روحم سفالی تر شده است
آخرین لبخند او هم غرق خواهد شد در آب
ماهِ در مرداب این شب ها هلالی تر شده است
گفت تا کی صبر باید کرد؟ گفتم چاره چیست؟!
دیدم این پاسخ، از آن پرسش سؤالی تر شده است
زندگی را خواب می دانستم اما بعد از آن
تازه می بینم حقیقت ها خیالی تر شده است
ماهی کم طاقتم! یک روز دیگر صبر کن
تنگ آب از روزهای قبل خالی تر شده است


- فاضل نظری

ای زندگی بردار دست از امتحانم

ای زندگی بردار دست از امتحانم
چیزی نه میدانم نه میخواهم بدانم
 
دلسنگ یا دلتنگ ! چون کوهی زمینگیر
از آسمان دلخوش به یک رنگین کمانم


کوتاهی عمر گل از بالا نشینی ست
اکنون که میبینند خوارم،در امانم

دلبسته افلاکم و پابسته خاک
فواره ای بین زمین و آسمانم

آن روز اگر خود بال خود را می شکستم
اکنون نمی گفتم بمانم یا نمانم؟!

اکـنون که میل ِ دوست به با من نشستن است

اکـنون که میل ِ دوست به با من نشستن است
تقــدیر من چـو گرد به دامن نشستن است

شوق فنا یا عطش ِ وصل ؟! هر چـه هست
چــون آب ، بر حرارت آهـن نشستن است

من سـربلند ِ غیـرت خویشم در این مصاف
تــیغ ِ رقیب ، لایق ِ بر تن نشستن است


طـوفان اگــر فــرو بنشیند عجیب نیست
پایان ِ بــی دلیل دویدن ، نشستن است

در راه عشق ... تکیه به تدبیر ِ عقل ِ خویش
با چــتر ، زیر سایه ی بهمن نشستن است

شعر از: فاضل نظری