نمی‌دانم چرا اما به قدری دوستت دارم

نمی‌دانم چرا اما به قدری دوستت دارم
که از بیچارگی گاهی به حال خویش می‌گریم

اگر جنگیده بودم، دستِ‌کم حسرت نمی‌خوردم
ولی من بر شکست بی‌جدال خویش می‌گریم


فاضل نظری

گفتی بگو راز خزان‌ها را به آنها

گفتی بگو راز خزان‌ها را به آنها
پایان تلخ داستان‌ها را به آنها
گل‌ها نمی‌دانند اما می‌رسانم
پیغام رنج باغبان‌ها را به آنها
ای کاش هرگز بادبادک ها نفهمند
بسته است دستی ریسمان‌ها را به آنها
برفی که روی بام‌های شهر بارید
وا کرد پای نردبان‌ها را به آنها
یا در قفس آتش بزن پروانه‌ها را
یا باز گردان آسمان ها را به آنها
چون دوستانم دشمنند و دشمنان دوست
وا می‌نهم بعد از تو آنها را به آن‌ها

# فاضل نظری

دشت خشکید و زمین سوخت و باران نگرفت

دشت خشکید و زمین سوخت و باران نگرفت
زندگی بعد تو بر هیچ کس آسان نگرفت

چشمم افتاد به چشم تو ولی خیره نماند
شعله‌ای بود که لرزید ولی جان نگرفت

دل به هر کس که رسیدیم سپردیم ولی
قصه عاشقی ما سر و سامان نگرفت

تاج سر دادمش و سیم زر، اما از من
عشق جز عمر گرانمایه به تاوان نگرفت

مثل نوری که به سوی ابدیت جاریست
قصه‌ای با تو شد آغاز که...پایان نگرفت

#فاضل_نظری

گر چه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست

گر چه چشمان تو جز در پی زیبایی نیست
دل بکن! آینـــه این قدر تماشایـــــی نیست

حاصل خیــــره در آیینـــه شدنهـا آیا
دو برابر شدن غصه ی تنهایی نیست؟!

بــی‌سبب تا لب دریا مکشان قایـــق را
قایقت را بشکن! روح تو دریایی نیست

آه در آینـــه تنهـــا کدرت خواهد کـــرد
آه! دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست

آن که یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست
حال وقتــی بـــه لب پنجـــره مــی‌آیــــی نیست

خواستم با غم عشقش بنویسـم شعری
گفت: هر خواستنی عین توانایی نیست


شعر از: فاضل نظری

بعد یک عمر قناعت دگر آموخته‌ام

بعد یک عمر قناعت دگر آموخته‌ام
عشق گنجی است که افزونی‌اش از انفاق است

باد، مشتی ورق از دفتر عمر آورده است
عشق سرگرمی سوزاندن این اوراق است


# فاضل نظری