تلاش کردم صبح تا به شب بلکه اوضاع شود جور
هر چه بود کردم اما متاسفانه شدش ناجور
نمیدانم مشکل ز من است یا تو
اما بگمانم منم آن وصله ناجور
من تو را به ناگاه تشبیه به خورشید و فلک کردم
اما فهمیدم مهر نیستی نه تو هستی حور
شدی صیاد دلم و افتادم به دامت ای صیاد
دل تو در پی او ، دل من در دل تور
از وقتی رفتنی شدی من نیز رفتنی شدم
بی تو تنها به یکجا میروم ، آن هم به گور
تو آمدی و چشمم جز تو دگر هیچ ندید
به گمانم این دفعه به هنگام رفتن تو شدی کور
حمل کردم بار این رابطه را تنهای تنها
زحمتش را بر دوش کشیدم به سان مور
تاریکی بود در همهٔ قلب و ذهن و وجودم
اما به هنگام پدید آمدنت شدی برایم نور
دخترکی سپید با موهای خرمایی بودم
با این حال به وقت دیدنت مدام میشدم بور
در قلب من، قبل از تو بود عذایی ابدی
از وقتی آمدی من غرقم به سور
با تو شیرین است هر چه هست و نیست
بی تو همه چیز مانند اشک هایم هست شور
وفاداری آموختم من ز مردان کهن
وفادارم به تو هست بمانند یک پور
مراقبت کن از خودت که من مراقبم
میسپارمت تنها به خدا از این راه دور
میرسم به تو نه برای وصال ، برای دیدنت
میبینم تو را ، حتی شده به زور
فاطمه صفری
در حسرت دیدن قهوه چشمانت ماندم
در میان نخل ها به دنبال خرمایی موهایت گشتم
درمیان گل ها به رنگ لب هایت را ندیده ام
در اعماق اقیانوس ها در پی مروارید چشمانت رفته ام
در ساحل ها به دنبال صدف ناخن هایت بوده ام
هر گوشه از طبیعت بوی تو را میدهد
حتی نیلوفر ها هم مرا به یاد تو می اندازند
اما اکنون ، قهوه ام سرد شده ، نخل ها سوخته اند
گل ها پرمرده شده اند ، اقیانوس خشک شده
ساحلی وجود ندارد و طبیعت من در دنیای دیگه ای به سر میبرد.
فاطمه صفری