تو از این‌همه اندوه چه می‌دانی؟

تو
از این‌همه اندوه چه می‌دانی؟
تو
که از میان هزارویک شکلِ «بودن»
«دور بودن» را برگزیدی
و هزارویک شکلِ «دور بودن» را برگزیدی،
از این‌همه اندوهِ نزدیک چه می‌دانی؟


لیلا_کردبچه

دنیا دارد از شعرهای عاشقانه تهی می‌شود

به خاطر مردم است که می‌گویم
گوش هایت را کمی نزدیک دهانم بیار

دنیا
دارد از شعرهای عاشقانه تهی می‌شود

و مردم نمی‌دانند
چگونه می‌شود بی هیچ واژه ای
کسی را که این همه دور است
این همه دوست داشت

لیلا کردبچه

شب امّا برای من است،

شب امّا برای من است،
وقتی فکر می‌کنم این‌وقتِ شب مگر چندنفر بیدارند؟
و از میان آنان‌که بیدارند
مگر چندنفر به تو فکر می‌کنند؟
و از میان آنان‌که که بیدارند و به تو فکر می‌کنند،
مگر چندنفر می‌توانند
صبح فردا شماره‌ات را بگیرند
و این‌شعر را برایت بخوانند؟

لیلا کردبچه

حسودم به انگشت هایت

حسودم به انگشت هایت
وقتی موهایت را مرتب می کنند
حسودم به چشم هایت
وقتی تو را در آینه می بینند
و حسودم به زنی که
رد شدن از لنز های رنگی اش
رنگ پیراهنت را عوض می کند
چه کار کنم؟
من زن روشنفکری نیستم
انسانی غار نشینم که قلبم هنوز در سرم می تپد
که بادی که پنجره های خانه ام را به هم می کوبد
روزی اگر موهای دیگری را پریشان کرده باشد چه؟
و بارانی که باریده و نباریده تو را یادم می آورد
روزی اگر دیگری را یادت بیاورد چه؟
حسودم
و هی میترسم از تو ، از خودم ، از او
میترسم و هی شماره ات را می گیرم
و صدای زنی نا شناس
که شاید عطر تو از گل های پیراهنش می چکد
که شاید حروف نام تو از لبانش می چکد
هر لحظه از دسترسم دورترت می کند
تو دور می شوی
من فرو می روم در غار تنهایی ام
کنار وهمِ خفاشی که این روزها
دنیایم را وارونه کرده است


لیلا کردبچه

از مجموعه حرفی بزرگ‌تر از دهان پنجره

جاده‌ها
جایی اگر برای رفتن داشتند
غربت با پوشیدن کفش‌هایت آغاز نمی‌شد
و دستی که پشت سرت آب می‌ریخت
جاده‌ها را به زمین کوک نمی‌زد
یک روز باد
تمام آدم ها را می‌برد
جاده‌ها مثل کلاف سردرگمی دور خود می‌چرخند
و زمین
یک گلوله‌ی کاموای بزرگ می‌شود
که هرشب برای عصر یخ‌بندان بعد
خیالبافی می‌کند


"لیلا کردبچه"

از مجموعه حرفی بزرگ‌تر از دهان پنجره