دروغ بود
تمام غروب های جمعه
باز هم
دلش
برایم تنگ نشد...
مجتبی فرخی
به دَرَک
بگذار تمام کشتی هایت غرق شوند
برخیز و
از کاغذ پاره هایت قایقی بساز و
خود را میان بهت تاریخ رها کن
قول میدهم
به ساحل که برسی
شاعر شده ای...
مجتبی فرخی
از کنارم می گذرد
عطری پراکنده می شود...
حسی آشنا خاطرات سالها پیش را زنده می کند
سرما ، تپش رگی در سر ، طراوت یک نگاه ،
طعم گس لب ، بخار نفس ها ...
و من
سالهاست از عطر ها ترسیده ام ...
مجتبی فرخی
گفتم دوستت دارم
و خشک شدم در وحشت چشمانت
تو رفتی
من ماندم
چشمانت
و کوچه ای که
تمام رویاهایم را بلعید...
مجتبی فرخی