مهربانی ها کجا شد وای وای

مهربانی ها کجا شد وای وای
یار من از من جدا شد وای وای

دیدمش با دیگری خنده کنان
قلب من هم بی صدا شد وای وای

گفت میخواهد مرا اما چه زود
گفته ها باد هوا شد وای وای

روزگار شاد و خوشحالم رفیق
عاقبت ماتم سرا شد وای وای

آنکه عمری از خدا میخواستم
بر یکی دیگر عطا شد وای وای

گرچه قلبم مثل آهن بود حیف
چهره اش آهن ربا شد وای وای

سوختم آتش گرفتم از غمش
زندگی من فنا شد وای وای

خواستم یادش کنم در شعر خود
شرح حال بینوا شد وای وای


مجید سروری

مرا با غم رها کردی و رفتی

مرا با غم رها کردی و رفتی
ببین با من چه ها کردی و رفتی

دلی را که به دستانت سپردم
به غم‌ها مبتلا کردی و رفتی

شکستم بغض خود را تا بگویم
چه‌ها بر من روا کردی و رفتی

فدای مهربانی هایت ای دوست
اگر جانم فدا کردی و رفتی

جدایی تن از جان بود، وقتی
مرا از خود جدا کردی و رفتی

به هرجا چشم من در انتظارت
بگو فکر کجا کردی و رفتی

دگر چون من نیابی عاشق خود
ندانستی خطا کردی و رفتی

ندیدم با وفا یک دم تو را من
ولی بر او وفا کردی و رفتی

مرا از غم بمیرانی تو آخر
که قصد بینوا کردی و رفتی

دگر شادی نخواهم دید افسوس
دلم را چون فنا کردی و رفتی

دلم می‌خواست بیمار تو باشم
ولی من را دوا کردی و رفتی

برایت سوختم، اما تو خود را
به دشمن آشنا کردی و رفتی...


مجید سروری

بعد رفتن دیدمت با شادی هرجا میروی

بعد رفتن دیدمت با شادی هرجا میروی
دیدمت با خنده هر دم سوی صحرا میروی

دیدمت نیستی تو حتی لحظه ای در فکر من
بیخیالم هر طرف هردم به تنها میروی

این تحمل چیست داری یا نمیخواهی مرا
من برفت طاقت ز دستم تو شکیبا میروی

من ندارم چاره ای جز صبر و طاقت ای پری
لیک نمیخواهی مرا با قد و بالا میروی

جان خود بنْهاده ام در راه تو ای جان من
جان من بردی به یغما،خود به تنها میروی

مهر تو از دل نرفت و جان ز تن بیرون برفت
بیخیال از هر خیال اینجا و آنجا میروی

گو چه بود تقصیر من در دام عشق گشتم اسیر
این مجید هم شد اسیر، با قد رعنا میروی

مجید سروری