در شبی روشن,
یکی تنها مسافر,
رفت سوی قله افلاک.
دلبری راهش نشان کرد.
او گذر کرد.
از میان بتکده,
از نار,
از جنت.
گذر کرد,
از ستاره, ماه,
از خورشید.
تا که دید آن روی نادیده.
آتشی در دل فروزان شد,
هستی سوز.
عشق آمد بر در خانه,
نگاهی کرد.
تا نبیند غیر خود در دل,
قدم برداشت وارد شد.
چه خوش آمد ولی با یک فلک غم.
چه زیبا گفت نیما,
راز و درد عاشقان را.
دیدمش,
گفتم منم,
نشناخت او.
محمد بوژمهرانی