در آغوش پاییز،

در آغوش پاییز،
دلم در هوای تو گم شده‌،
هوا سرد و بارانی است،
ولی یاد تو،
گرم‌ترین حس دنیا است،

چشم‌هایم خیره به افق،
جایی که تو بودی و حالا نیستی
دلتنگی‌ام،
چون ابری تیره
تکیه داده بر آسمان، بی‌پایان

عطر یادت در باد می پیچد،
برگ‌ها در هم می‌چرخند،
هر کدام، گویای داستانی
از عشق و هجر و انتظارند

پاییز می‌آید و من در انتظارم
مثل درختی بی‌برگ، بی‌بار
به یاد تو،
در خلوت خود می‌نویسم
شعرهایی که از دل

اکاش تو هم می‌دیدی
این فصل را
چقدر دل‌تنگی دارد این دنیا
بگذار باران بر جانم ببارد
تا شاید عشق‌ام را به تو برساند


محمدرضا امیرخانی

یکبار دیگر چشم از تو برنمیدارم

یکبار دیگر چشم از تو برنمیدارم
جز تو از این دنیا و آدم ها بیزارم

تا جان در این جسم است باور کن
من عاشقت هستم بدون تو بیمارم


محمدرضا امیرخانی

مادر،

مادر،
چشمه‌ای از عشق و نور،
در دل شب‌های تار،
ستاره‌ای است،
دست‌هایش،
نقاشی می‌کند بر زندگی‌ام،
خطوطی از امید و صبر.

مادر،
سکوتی پر از کلمات نانوشته،
در آغوشش،
دنیا به آرامش می‌رسد،
چشم‌هایش،
دریای از حکمت،
که در هر موج،
داستانی از زندگی پنهان است.


مادر،
شمعی در تاریکی،
که با هر شعله‌اش،
سایه‌ها را می‌رانَد،
و در دل هر غم،
یک لبخند پنهان دارد،
چون باغی از گل‌های وحشی،
که در دل کویر می‌رویند.

مادر،
سرود زندگی،
که در هر نفس،
آوای عشق را می‌سازد،
و در هر قدم،
مرا به سوی روشنی می‌برد.
در آغوش تو،
زمان ایستاده است،
و من،
در این لحظه جاودانه،
به عشق تو می‌اندیشم.

محمدرضا امیرخانی

در غربت چشمان یار،

در غربت چشمان یار،
دریایی از سکوت جاری‌ست،
هر نگاهش،
قصه‌ای ناگفته،
هر پلک زدن،
یادآور غم‌های دور.

چشمانش،
دو ستاره در آسمان شب،
که در تاریکی گم شده‌اند،
و من،
در جستجوی نور،
به سایه‌های آن‌ها پناه می‌آورم.

غربت چشمان یار،
چون غم‌نامه‌ای بی‌پایان،
که در دل شب،
به یاد روزهای روشن می‌نویسم.

هر بار که به دوردست‌ها می‌نگرم،
یاد چشمانش،
چون بادی ملایم،
به جانم می‌وزد و می‌سوزاند.

در این غربت،
دلم را به یادش می‌سپارم،
و در سکوت شب،
به انتظار صبحی روشن می‌نشینم.

محمدرضا امیرخانی

آه، تنهایی،

آه، تنهایی،
چه شاعرانه و زیباست
در این خلوت،
در این آرامش
و در هر نفس
با خود و با خدا می‌مانم

تنهایی،
خلوتی است که در آن
آرزوها و خواسته‌ها شکوفا می‌شوند
در این سکوت،
اندیشه‌ها پرنده می‌شوند
و در خیال‌ها،
دنیاها به وجود می‌آیند

تنهایی،
همراهی است با خود
در این سکوت،
رازها آشکار می‌شوند
و در هر لحظه،
با خود نجوا می کنم
و با فراموشی،
گذشته را به یاد می‌آورم

تنهایی،
شاعری است بی‌دریغ
در این خلوت،
شعرها پر از احساس می‌شوند
در هر بیتی که می‌نویسم،
دلم را به دیوانگی و عشق می‌سپارم

تنهایی،
آغازی است برای خلق
در این سکوت،
آفرینش جوانه می‌زند
در هر تنهایی که تجربه می‌کنم
با خودم و با جهان در ارتباطم

تنهایی،
زیبایی است بی‌حد و مرز
در این خلوت،
روحم بال می‌گیرد
در هر لحظه‌ای که تنها هستم
در آغوش تنهایی،
آرامش می‌یابم

محمدرضا امیرخانی