زدی از پشت سرم تا به ثُرَیایم زخم
حال میآیی و میگویی که دوستت دارم؟
یاد میآری چقدر خاطره دزدی کردی؟
یا میان دل زخمی، نمک پاشیدی ؟
اما باز فقط با تو سخن میگویم
چون شنیدم که یک عاشق؛ فقط میبخشد...
محمد مهدی احمدی بفرویی
شاهِ ما شاه خراسان است و بس
مرهم ما فاضلِ عشق است وبس
دلبری هایم به سوی گنبدش آزاده است
خواسته هایم را امامم باصلابت پاسخ است
محمد مهدی احمدی بفرویی
دل من کلبهی عاشقان بیپروا است
دل من هستی روزگار بیفرجام است
دل من هیئت عاشقان بینالحرمین
دل من پر است از مسافران کاظمین
دل من بسته به دامان ابابیلِ حرم
دل من قفل شکاف حرم ابواب است
دل من رایحهی برگ و گل ریحان است
دل من ساقهی بیخار گل شببو است
دل من هرچه که باشد عاشق یک نفر است
دل من عاشق تعجیل امام آخر است
دل من بسته به عالم ظهور و ملکوت
دل من بسته به آن ؛ میدانم در آخرم دق میکند...
محمد مهدی احمدی بفرویی
خود را میسپارم به کلبهای چوبی در اعماق جنگل سیب
تا هرگاه نگاهم به سیب افتاد به یاد گناه انسانها افتم
تا هرگاه نگاهم به درخت افتاد به یاد ریشه دل و تبر عشق افتم
تا هرگاه نگاهم به آسمان افتاد به یاد آلودگی دلها افتم
تا هرگاه نگاهم به قطرات باران افتاد به یاد اشکهای آزادگان افتم
تا هرگاه نگاهم به شومینه سوزان افتاد به یاد گرمی دستان پدر و مادر افتم
تا هرگاه نگاهم به چشمهی آب افتاد به یاد گذشتن عمر افتم
و تا هرگاه نگاهم به خود افتاد ...
محمد مهدی احمدی بفرویی