بدان که سخت است
در این دنیای بی کسی
فریاد زدن
از درون سوختن
از برون باختن
می ماند من و برگ سفید
که مشتاقانه
با پیکان آغشته به مرکب
بر پیکره آن
حرفها را به حرف
در بیاورم
لابلای این دفتر
به بلندای حروفش
صدایم طنین انداز می شود
وخواهی دید
که راویان
مشقی به پا می کنند
که سرانجامش
فریاد من باشد
می دانم سخت است .
محمود علایی منش
نامت تجلی گلهاست
بانو
مهرت گستره جان هاست
بانو
کلامت روح وروان است
بانو
سراغت را در محفل غم ها می گیرم
سوز اشکت سوختن جان است
بانو
میدانم وبر نمی آرم صدا
با تو یکی بی تو ندانم
بانو
در گلستان عیش هنوز
غنچه ها ی گل رقصانند
بانو
به تمنای نام ومهرت
بوستان عشق هنوز سبز است
بانو
بیا و لبخند هدیه کن
زین پس بهار خواهی دید
بانو
محمود علایی منش
پرسیدم چه داری
گفت کلامی وبس
کوه بزرگ وما کوچک
دل ندارد ودل ما می سوزد
گریه ما اشک
و گریه او آبشار
ما خمیده
او استوار
پیکر او نردبانیست
برای این وآن
بدا به حال موری
که از پیکر ما بگذرد
او فقیر و ما دارا
از پیکرش
جدا کردیم خانه را
بر بام خانه ایستاده
فریاد بزرگی می کنیم
غافل از آنیم
بزرگی بام از پیکر کوه است .
محمود علایی منش
شب فراق روز
با آذین ستاره ها برپاست
بی صدایی از نعره کشان روز برپاست
در گوشه ای از شهر غمگین من
دلی تنهاست
عیان اشکی ست بر گونه چرکیده
نا گفته رسمی ست بر نقش بالین
معصوم وخاموش
در جامه ای ژنده پوش
در لابلای صداها
به دنبال صدایش (مادر)
ودر جامه دان
به دنبال ردایش (پدر)
ولی افسوس
به نبودن عادتی دیرینه دارد
چشم ها دست یکدیگر بگرفتند
و راهی سحر شدند
انگار
شفق نزدیک است
وبانگ صبحگاهان
عیان شد
ای یتیم برخیز
که سوختن در آغوش مهر
به از زفاف شب است .......
محمود علایی منش