امروز که به صحرا رفتم
به زمین پر از خار و خاشاک خیره بودم
علفهای هرز از هر نوع روییده بود
همراه با خارهای برنده ای
که پایت را به تیغش گرفتار می کرد
میان آن همه خارو خاشاک
میان آن همه علفهای هرز
گلی روییده بود که نگاهم را جلب کرد
تو را هم میان آدمیان اینگونه یافتم
محمود مظفری
زبانم نمی چرخد بگویم دوستت دارم
اما نگاهم پر از دوستت دارم است
همین که هر از گاهی
به هر بهانه ای می آیم
همین که با دیدنت
تبسم و لبخندی بر لبانم می نشیند
همین که در هر جمع و محفلی
سربه سرت میگذارم
یعنی دوستت دارم
اما دوستت دارم را می خواهی بر زبان آورم
آخر این زبان لعنتی مگر چه دارد
که هیچ کدام از اینها ندارند
عشق فقط دوستت دارم را به زبان آوردن نیست
گاهی همین آمدن های پی درپی و بی دلیل است
گاهی همین نگاه های زیر چشمی است
گاهی سر صحبت بازکردن و وقتت را گرفتن است
اما بازهم نمی فهمی که دوستت دارم و عاشقم
به قول شاملو عشق را ای کاش زبان سخن بود
محمود مظفری