می لرزند ستارههایم
در سر گمی
و من همسفر مشتی کابوس
موسیقی تلخی را شنیدم
چشمانم می وزد تا دور دستها و
تپشهای نگاهم دست می کشد
بر پیشانی انتظار
بیا در این عطش تاریک
از خیرگی علفها رد شو
و با انگشتانت زیر و رو کن
خوابم را تا بهم بریزد
تصویر خاکستری غروب
میدانی
چند وقت است که راه
در من گم شده
و تمام چهرهام خاکی
ای پرواز سحر در اندیشهی شب
این قدر
به تماشای ابرها نرو
برگرد
و لبخند بزن به صدای شکفتن
برگرد
به همان جایی که نگاه زنی
دلهرهای شیرین را
چنگ می زند بر تن حادثه
مرضیه شهرزاد
فرسنگ ها دور از خودم
صدایی آشنا
می کشاند مرا به بام اتفاق
از آن بالا
که به پاهای شب نگاه می کنم
می بینم انگار تمامی ندارد
یلدا
سر هر چهار راه
در قاب شیشهی هر ماشین
پشت پلک درختان پارک
کنار دکههای اسرار
دو گرم فال می فروشد
زیر شمارههای پیراهنش
الان سالهاست
که یلدا معنای یک شب نیست
کتاب هزار و یک شبی است
با هزار تپش بی پرواز
و ما سرشار از رویایی نارس
ناخوانا ایستادهایم
لب پرتگاه زخم و
منتظریم تا امید بیاید
مرضیه شهرزاد
عادتمان دادهاند
تا به عطش می رسیم
فراموش می کنیم
بی سبب هر روز
خودمان را می زنیم
و در پنهانیترین ریزش بی تابی
زخمهایمامان را
ریز ریز در تن هم جابجا می کنیم
پریروز خنده را
آن قدر زدند تا گریه کرد
دیروز رقص را کشتند
و امروز هم
کنار میدان شهرداری
شادی را دستگیر کردند
خندهدار است
آنها خیال می کنند
رگهای ما را کندهاند
اما خبر ندارند
ما رویا را
از شب خواهیم گرفت
خواب خزندگان را
بر هم خواهیم زد
و پرواز زنبورها را
در هم می شکنیم
بگذار خورشیدمان بیاید
تا آن موقع هم
بی کار نمی مانیم
تا می توانیم سلفی می گیریم
مرضیه شهرزاد
کلافهام در تب انتظار
با شعاع کهنه فانوس خیالت
آویختهام
به دار ثانیه ها
تا طلوع نور
همچنان دوره میکنم ترا
مرضیه_شهرزادپور
در پیچ پاییز
آن گاه که عطر خیالت
سوار بر دوش باد
می تازد در افق جان
ظهور می کند
مسیحای ققنوسی
از خاکستر احساسم
مرضیه شهرزاد