شعر می نو‌شتم و

شعر می نو‌شتم و
هنوز رد غلیظ باران
بر رویای کاغذی ام
جاری بود!
واژه سپید می آمد
سبز سبز می رفت
در تبادل روشن ترین پاشنه ها و
بی پرواترین ِ رقص ها
می خواهم شاعر بمیرم
شاید

در دستهای کودکی ماهیگیر
زنده شوم
که جز از سخاوتی نقره فام
روزی نمی‌ گیرد

مستانه دادگر

« حجاب» و زنان شاعر

« حجاب»
و زنان شاعر
که در شعرشان برهنه اند
که « خرد » بی حجاب ست
که « عشق»
بی پرده ترین « شعر» خداست....


مستانه دادگر