امشب از دنیای بیرون بی‌نیازت می‌کنم

امشب از دنیای بیرون بی‌نیازت می‌کنم
یک غزل قربانیِ چشمانِ نازت می‌کنم

دردِ دل‌ها را به شکلِ بوسه می‌پیچم، تو را
تا سحر صندوقچه‌ی اسرار و رازت می‌کنم

در جهانی که تو باشی دلبرش ای مهربان
جان فدای قلبِ پاک و دلنوازت می‌کنم

من نیازم زندگی در آسمانِ چشمِ توست
دل ببخشی بر دلِ من، سرفرازت می‌کنم

شمعِ من بی‌ اعتنا بودی به دنیا تا کنون
امشب امّا نازنین پروانه‌بازت می‌کنم

مسعود اویسی

با خاطره‌ات زنده‌ام ای آن که نفس را

با خاطره‌ات زنده‌ام ای آن که نفس را
تنها به هوای تو به جان می‌خرمش باز

با آن که مرا سرزنش از کلِّ جهان است
من نازِ تو را یار گران می‌خرمش باز

آری منم آن زبده‌ترین تاجرِ این شهر
فارغ شده از سود و زیان می‌خرمش باز

با آن که دل از حسرتِ دیدارِ تو شد پیر
با دیدنِ روی تو جوان می‌خرمش باز

عمرم به جهان داده‌ام ای کاش ببینم
روزی به بهای تو از آن می‌خرمش باز

مسعود اویسی

من قطره‌های اشکم در صبحِ لاله‌زاران

من قطره‌های اشکم در صبحِ لاله‌زاران
شب رفت و مانده لاله در انتظارِ باران

در خود نشسته دل با اندوهِ عمرِ رفته
آوازی از همایون با غنچه‌های لرزان

دستم نمی‌رسد چون تا ابرِ آرزوها
من واژگون شدم با داغِ نشسته بر جان


با آسِمان غریبه, من آشنای خاکم
می‌سوزم از فراقِ یارانِ خفته در آن

گلبرگِ سرخِ لاله افتاده زیرِ پاها
آه از شکسته ساقه در دشتِ بی‌مسلمان

مسعود اویسی