دنیا نتواند زند برهم

دنیا نتواند زند برهم
دوست داشتن و دوست داشته شدن را
هرگز هرگز هرگز
نه دنیا و نه خدا
نه فراغ و نه فراق
نه ماندن و نه کوچ از دیده

راستی غم نان...

مسعود زعفرانی

خاطرم سخت فسردست در این شهر غریب

خاطرم سخت فسردست در این شهر غریب
میدهد راست مرا چون شب دیروز فریب
کاسه صبر که گفتی نشود پر ز تمنای وجود
شده لبریز صبر و کاسه به یکسان انقریب
طاقتی کو‌که کنم صبر دراین دار فنا
میدهد جان که نهد راست در دام فریب
زاغ بود آن نفسی کز پی بلبل دیدیم
دیگرم نیست خوش دل به صوت عندلیب
دل بِبُر مفتون از دنیا و هر چه دلبر است
ناگهان خاک خواهد شد تو و مهرت در طریق


مسعود زعفرانی

اینجا شب نیست

اینجا شب نیست
اینجا روز نیست
زمانی است مات و محو اندود
در رقص شیطانی ثانیه‌ها
ثانیه‌هایی شتابان به مرز هیچ
آنگاه که در وزنی انسان وار
در این هرج ، همچون برگی رها در پاییز اما سبز
دعوت‌شان را لبیک نگویی
تو را به راستی متهم می‌کنند

و آنگاه
سزایت تنهایی مقدسی است که سزاوارش بودی


سزایت برازنده ات باد تا ابد
تا ابد

مسعود زعفرانی

خواب دیدم در برم آمد پرستار دلم شد

خواب دیدم در برم آمد پرستار دلم شد
گشت فراموشم روزگار و مرحمم شد

وان همه پند دل و عهد بستن با خدا
یک لحظه همه در نظرم نادیده عیان شد

گفتنش حال تو حالم نگران کرد کجایی
گفت آن حال که دیدی همه‌اش باد فنا شد

گفتم اگرم خواب اگر مست و خرابم تو بگو
گفت مستی و خرابی ولی از دست پران شد

گفتمش بوسه براور که کنی عهد وفا
گفت در حسرت آن بوسه بمان چونکه گران شد

گفتمش پس چه بود قصد تو از دیدن ما
چشم باز کردم و دیدم ای وای نهان شد

در حسرت آن یار سفر کرده بمان تا که بدانی
مفتون همه اش غرق می و عشق و فنا شد


مسعود زعفرانی