این چه غوغاییست

این چه غوغاییست
دل من می لرزد
همه عمر دور کردم
با اینکه دل پر می زد


نطفه ای سیاه پا گیرد
در روزن نور جا گیرد

تو نپاش این بذر را
تو نکن آبیاری

تو زمینی که ضمیرت پاک است
نپذیر همیاری

عاقبت آن حرامی کار کرد
از بهر معاش امرار کرد

عاقبت ملِکِ قلب من عاشق شیطان شد
نور رها کرد فاقد ایمان شد

مکن ای قابله دهر مکن

نگذار مولود نفرین پا بجهان بگذارد

بکُش آن زانیه زابو را

بگذار این قائله پایان گیرد

این چه دریا ییست

شاید که مرا می خواند

با تشکر از سایت محترم شعر نو واساتید گرامی

ممنون از وقتی که عزیزان می گذارند


مسعود پوررنجبر

بر بام خلوت دنیا نشسته ام

بر بام خلوت دنیا نشسته ام
چشم بسته به رویا نشسته ام

نیک و بد دنیا گذاشتم به زیر پا
بر قله آرزوی خویش تنها نشسته ام

ای باغ امید که با دست پروریدمت
در انتظار گل به سایه افرا نشسته ام


دل را به دریای وجودت زدم به وصل
اندر جوار عکس ماه دریا نشسته ام

در جاده منتهی به قلب تو
زار و منتظر و شیدا نشسته ام

با داغ لاله دلم موج خون زده
همراه بوته های معما نشسته ام

گم می‌شود زلف سیاهش به رنگ شب
شانه شدم و در خم زلف معلا نشسته ام

تب ریخت درد تمام تنم گرفت
زیر بارش تب گیر به تغلا نشسته ام

مسعود پوررنجبر

آه و خون عاشقان روزی برگیرد تو را

آه و خون عاشقان روزی برگیرد تو را
بارها اخطار کردم .کین خطر گیرد تو را


اب دریا گر شوی. یا ابر در آسمان
آه مظلومان بدان.باصد اثر گیرد تو را

عشق عشق است و ندارد نیک و بد
هر کجا باشی بوقتش.شعله می گیرد تو را

اشک من سیلاب و گیرد دامنت
هم چو گردابی مهیب.تا کمر گیرد تورا

در خار زار دشمنیها .عشق نخواهد رویید
گرمیان عقل و عشقی. تا سحر گیرد تو را


مر تو را گفتم که خون ماهی عاشق نریز
گر عزیمت هم کنی.اندر سفر گیرد تو را

مسعود پوررنجبر

من تو را میکشم

من تو را میکشم
با قلم میکشم
با نی ...با نای

فریاد میکشم
در باد میکشم

من خدا را میکشم
با دست و با دل میکشم

با حرف ...با پا
با چشم ... با خشم
با گوش میکشم

من گوش میکشم
از میان حرفهای خوب و بد

حرفهای خوب را نوش میکشم

میکشم نرگس چشم ها ی پر نور تو

میکشم رشته رشته ابریشم هندوی تو
گیسوی تو
چوگان ابروی تو

قلب محکم و صبور تو

پیشانی سپید و بلند تو
دو خنجر کمند تو

میکشم تیغ مژگان دل پسند تو
ز بالا و ز پایین میکشم
بند بند تو

میکشم نجابت و امانت
میکشم دیانت و سخاوت

پسته میکشم. غنچه میکشم
لبان همجو قند تو

لطیف تر از هوا دو سینه ات
بازوان خوش قرینه ات

ز شاخص مدینه ات
تو را سمت خود میکشم

دست نوازش بر سر ایتام میکشم
هر کس که خواهد سمت نور...

دستش گرفته میکشم

باز هم خجالت میکشم
از کرده آدمها...
از کرده خویش
باز هم خجالت میکشم

من از خدای خویش هم دارم خجالت میکشم

در قلب شب سار

مسعود پوررنجبر

سعید ترینِ مردمم ا گر

صبر کنم بپای تو
که نرم کنم طلای تو

عشوه کنی اگر تو باز
غرقه در ابتلای تو

معجزه ای ز خالقت
نرگس پر جلای تو

نفیسه گنجِ این جهان
هدیه کنم به پای تو

کوکب و لاله سر بزیر
زشوکت و صفای تو

قارون غبطه می خورد
زمکنت و غنای تو

ماه چه می‌کند اگر
ببیند آن جلای تو

خور طلوع نمی کند
مگر به روشنای تو

سعید ترینِ مردمم ا گر
شانه ام و همای تو

نادره کبگ روزگار
رقصِ خوش ِ پرایِ تو

آتش انتظارِ دل
عطر خوش ِ لقایِ تو

مسعود پوررنجبر