با خواب و خیالت به کجاها که نرفتم
از عشق وصالت به کجاها که نرفتم
من مرغ اسیرم که به یمن قفس عشق
با دانه ی خالت به کجاها که نرفتم
من خانه خراب دل آباد تو بودم؛
با قلب زلالت به کجاها که نرفتم
گفتم که پر و بال منِ بی پر و بالی
من با پر و بالت به کجاها که نرفتم
کشته ست مرا جادوی ابروی هلالت
از دست ِ هلالت به کجاها که نرفتم
رسوایی انگور به چشمان ترت ریخت
با خنده ی کالت به کجاها که نرفتم
گم گشته ی کنعان دلم کاش بدانی؛
با نیّت فالت به کجاها که نرفتم
معصومه بیرانوند
مثل گنجشکی که کاه لانه اش پاشیده است
روحِ دنیا خواب ویرانی برایم دیده ست...
غنچه ای بی برگ و بارم بی ثمر افتاده ام
دستهایم از غم دوریتان تفتیده است...
خیس و باران خورده ام چتری بیاور لااقل
چون درختان تناور این تنم پوسیده است
ای گل باغ بهارم بیقرارم از غمت
رفته ای اینجا گلی از دوریت خشکیده است
خواب می دیدم شبی در سایهی زلف تو أم
چشمهایم تکیه گاهی أمن را دزدیده است...
راه رفتن در غبار عشق پایانی نداشت
دار قالی های دنیای دلت پوسیده است
معصومه بیرانوند
دلتنگ شدم، به خانه بر میگردی؟
با شعر و گل و ترانه بر میگردی
پرواز در این قفس، زمین گیرم کرد
جَلدی سوی آشیانه بر میگردی
من نغمه ی رود خسته ام وقتی که
سوی تو شوم روانه برمی گردی
سوی تو به پای دل دویدم؛ گفتم:
با لی لی کودکانه بر میگردی
چشمان تو سرزمین رویایم بود
تعبیر شد عاشقانه بر میگردی
گفتی که شرار عشق وقتی یک روز
در من بکشد زبانه بر میگردی
تا روی تو را سیر ببینم بی شک
از دورترین کرانه بر میگردی
گفتم که بگیرمت در آغوشم سخت
گفتم به همین بهانه بر میگردی
معصومه بیرانوند
هوای خلوت شب های تار….می ترسم
فرار را بدهم بر قرار…؟! می ترسم
صدای پای تو در کوچه ها نمی پیچد
من از نیامدنت بی شمار می ترسم
شبیه مرغ قفس در خودم زمین گیرم
و از اسارت در یک حصار می ترسم
اشاره ای کن و رد شو قسم به چشمانت
که از اشاره ی چشمان یار می ترسم
“من از دیار حبیب” آمدم به کوی رقیب
به عاشقی بشود دل دچار ….می ترسم
عبور کن به هوایت ترانه می خوانم
و از سر آمدن انتظار …می ترسم…..
معصومه بیرانوند