چگونه...

چگونه...
به گوسفندی که
تلخی شراب را
پای میز شام هفتاد رنگ
جرعه جرعه مزه می کند
و سرخوش آروغ مستانه می زند
بفهمانم
میزبان گرگ است...

مهدی بابایی راد

خواب دیدم

خواب دیدم
که از چشمان تو
خونِ من
بر دشت‌های سبز می‌بارید
و سرتاسر تمام دشت
زرد می‌شد...
رنگِ صورتم بدون سیلی

روی دوشِ هر مترسک
یک کلاغ رنگ وُ رو رفته، سپید
غزل می‌خواند
از باران بی پایان... .
تمام شهر
پُر بود
از دیوان شاعرهای دیوانه
از قصیده‌های بی تقلید
و عاشق‌های خندان فقید

خواب دیدم
در قفس‌های پُر از نور
تمام قفل‌ها در هم شکسته
قلم حاکم...
و غم محکوم حبسی تا ابد تاریک
عجب آشفته بازاری
در این پس کوچه‌ها جاریست
ذهن‌هایی متخاصم
با نگاهی تَنگ وُ باریک

تلاطم‌های زنجیر است
تمام ریتمِ فالش شعرهایم
روی کاغذهای کاهی با تِم خاکستری
و محجوریم...
در این تاریکی محزون
و افسوس است
سهم ما در این افسون
که با شب پره‌های شهر هم
قهریم...

خواب دیدم
سر هر کوه
به آنسوی جهان راهی داشت
و هر قصه سرانجامی خوش
درد است...
در این ذهن پُر از ترس وُ توحش
جهان طلایه‌دار است
در این کشتار عاشق کُش...


مهدی بابایی راد

یک منِ شاد به ظاهر

یک منِ شاد به ظاهر
یک منِ غمگین به باطن
عمر من در این جدال نا برابر
بی برنده
میانِ کشمکش‌های پیاپی
بی ثمر کم شد

نمی‌دانم
ولی گاهی عجب جنگی‌ست
در این منِ حیرانِ بی روحِ شکسته
ما ظاهراً همواره خندیدیم
پاهای ما تاب نیاورد
زیر فشار و درد خم شد

در من
منی غمگین و مادر مرده‌ای تلخ
مویه کنان
در پوششی جذاب و رنگی
با دلقکی خندان که هرگز...
نمی‌داند غم و اندوهِ عالم چیست
همدم شد

درکل عمرم
یک تضاد سرد و بی رحم
بازیچه‌ی
روح و روان و جسمِ من بود
موهای من با خندهای ظاهراً گرم
هم رنگ برف‌ِ
نیمه‌یِ دی ماهِ غم شد


مهدی بابایی راد