گمگشته ام به شهر غم و بی نشانی ام

گمگشته ام به شهر غم و بی نشانی ام
ای عشق عاقبت به کجا می کشانی ام؟
فصل بهار طی شد و گل وا نکرد عشق
اکنون که زرد و خسته چو برگ خزانی ام
در شام تیره ای که ندارد خیالِ صبح
جز غُصه نیست همدم  اشکِ نهانی ام
مارا نصیب جز و غم و خوناب دل نبود
یک روز خوش نداشت همه زندگانی ام
خورشید عمر بر لب بام آمد و هنوز

در حسرتِ رسیدنِ فصلِ جوانی ام
ما در جواب مهر ندیدیم غیر جور
بوده ست نقطه ضعف دلم مهربانی ام
آه ای اجل بیا بِسِتان جان من که من
یک عابر بریده از این دارِ فانی ام

مهدی رنجبر

ای حریمِ پاکِ قلبم تا ابد ماوای تو

ای حریمِ پاکِ قلبم تا ابد ماوای تو
کاش می شد جانسپارم نازنین در پای تو
تو چنان بحر وسیعی فارغ از غمهای من
من کیم همچون غریقی غرق در رویای تو
مانده ام در کوره راه عشق با دستی تهی
نیست آهی تا کنم با ناله ای سودای تو
در خروش و در تلاطم میشود جان و دلم
هر زمان که نقش بندد در دلم سیمای تو

من تمام دردهایت را به جانم میخرم
کاش روزی من بمیرم نازنینم جای تو

مهدی رنجبر

نوبهاران در اسارت خود خزانی دیگر است

نوبهاران در اسارت خود خزانی دیگر است
بلبل دل را از اندوهش  فغانی دیگر است
کور سویی در میان عمق شب تابنده نیست
ماه و اَختر بی گمان در آسمانی دیگر است
سینه میسوزد نهان و دیده می سازد عیان
قلب ما بازیچه ی نا مهربانی دیگر است
گر مصیبت آزمون خلق از سوی خداست
پس چرا هر روز ما را امتحانی دیگر است؟
شاید عالم عرصه ی ابلیس گشت و بعدِ آن

نور ِ ایزد روشنی بخشِ جهانی دیگر است
می چکد از پیکر خورشید خوناب شَفَق
اِژدهاک شهر شب عطشان جانی دیگر است
سفره ی تزویر گسترده ست و ارباب فریب
در پی یغماگری بر روی خوانی دیگر است
بعد رستم مام میهن همچو او دیگر نزاد
این وطن در انتظار پهلوانی دیگر است
آه ای دَستانِ حق، خیز و درفش ات را بگیر
تهمتن بیدار شو هنگام خانی دیگر است
عمر عابر دی شد  فصل زمستان طی نشد
نوبهاران در اسارت خود خزانی دیگر است

مهدی رنجبر