زندگانی جاری‌ست

گه گداری باید از خانه‌ی خود دور شوی
بروی سمت بهار
کمی از عشق وجودش شنوی
کمی از هجر درونش شنوی
و به زیبایی جاری شدن اشک دلش غبطه خوری

سمت جنگل بروی
به گیاهی که سر از خاک برون آورده
اندکی فکر کنی

سوی دریا بروی
و به زیبایی امواج زمان گوش کنی
تا ببینی به چه میزان
جهان در کار است

کاش آدم بتواند به کمی علم و ادب
ره خود سمت مضرات جهان می‌نبرد
کاش آدم بتواند به کسی نظر کند
کاش آدم بتواند ز خسی حذر کند
کاش آدم بتواند برود سمت خیال

پشت پرچین خیال
شاپرک دور گلی می‌چرخد
قاصدک گرد دلی می‌گردد

پشت پرچین خیال
فاضلی فرصت این جان
به غفلت نبرد
حاکمی پاره‌ای از خاک
به ظلمت نبرد

پشت پرچین خیال
می‌شود در تپش قلب زمان کاوش کرد
می‌شود در وزش باد سحر کوشش کرد

پشت پرچین خیال
ورد کام مَلِک و مور و ملخ عاشقی است
سیره‌ی زندگی هر بشری کاشفی است

پشت پرچین خیال
روشنی بخش جهان خورشید است
زیور و زینت آن پاییز است

پشت پرچین خیال
شور خواندن جاری‌ست
شوق دیدن جاری‌ست
پشت پرچین خیال
زندگانی جاری‌ست


مهدی مزرعه

گل رخسار تو تک در جهان است

گل رخسار تو تک در جهان است
جمال روی تو به ز بتان است

کجا خواهم توانست چون تو جویم؟
کجا خواهم مثال تو بجویم؟


مهدی مزرعه

در دفتر بی روح و خس کنج اتاق

در دفتر بی روح و خس کنج اتاق
کلماتی است...
که از عشق دلت لبریز است
دور ماندن ز برش بی رحمی است
تو که بی رحم نبودی جانا
تو که بی درک نبودی جانا
دفترم را خط به خط خوانی اگر
نیست در تار و نخش جز غم تو
گر بودنِ با من کَمَکی بر غمت افزون بکند
دفتر و کاغذ و شادی
غم و اندوه و فغان
کل ایران و جهان و فلک و هفت آسمان
این من تنها و بی کس،
خسته و عاجز ز راه
به فدای تو و موهایت و چشمان سیاهت جانا

مهدی مزرعه

گوش کن...

گوش کن...
بغض پر بسته ام از من خبری می‌آرد
درب ها را بگشای
درد ها را بشکن
و کمی باده‌ی دلسوزی نوش
نرم آهسته بگویم یا نه؟
طاقتش را داری؟
خبرت هست
زمانی که به دیوار دلم چنگ زدی
خشت خشت دلم از عشق وجودت پر بود؟
ماه من...
هیچ نمیدانی که من
در بیابان غمت خشکیده‌ام
دل شکسته
می‌روم سوی خرابات دیار
آنقدر باده خورم تا که روی از یادم
بیخیالش اصلا
خواستم تا کمی از حال دلم‌ گویم و بس
خواستم تا کمی از درد فراغت گویم
چه کنم
طاقتم انگار دهانم را بست
او به جاری شدن اشک تو راضی نشود


مهدی مزرعه

پرده های دل احساسی ات را بگشای

پرده های دل احساسی ات را بگشای
تا شاید...
از پنجره عشق تو را فایده داد
یا شاید...
نسیمی خنک از مهر و محبت
به دستان تو خورد
یا شاید...
نغمه باد صبا گوش کنی
که دلش پر خون است
شکوه از شادی باران دارد
یا شاید...
خجل از حال درونم بشوی
تا باشد...
کمی آرام شوی با دل غم‌ دیده من
تا باشد...
کَمَکی رحم به این عاجز دیوانه کنی
تا شاید...
منم آرام شوم
منم از قعر درونم
به سر قله‌ی روشن برسم
منم از آن ظلماتی که در آن درگیرم
سوی آتشکده روشن عشقت بروم
یا شاید...
سوار بر ابر امید
تا در خانه تو سفر کنم
یا شاید...
سوی رودی بروم
که دلش با تو یکیست
یا شاید...
بر سر ابر سیاه
با قطرات باران
بر سر و صورت تو بنشینم
اما اکنون من
در خودم گم شده ام
در غم هجر تو من
سروی خشک شدم

مهدی مزرعه