در این گردابِ وهم،
قلبم چون قایقی سرگردان،
در دریای سوءتفاهمها.
تو، ای ناخدای خود،
در جزیرهی تنهاییات لنگر انداختهای،
و هر موجِ کلامم را،
به صخرههای ذهنت میکوبی.
عشق، اینجا غریب است،
زیر بارِ سنگینِ قضاوتها.
هرچه فریاد میزنم از سرِ دل،
تو آن را به رنگِ دیگری میبینی،
در آینهی کجنمایِ برداشتهایت.
و من،
تنها،
با قلبی زخمی،
در این فاصلهی بیپایان،
به تماشای غروبِ امید نشستهام.
میلاد غریبی زاده
خوف دارم که فراموش کنم نامت را
به سان مورخان
که میترسند از یاد ببرند
آن اسم
که زاده شد از شور جنگ ها
آن کلمه را
که می نماید به موازات فرشتگان
اما
همیشه در خاطرم خواهد ماند
عطرت را صدایت را
همیشه عاشق خواهم بود
تبسمت را
تا ابد خودم نگه خواهم داشت
عشقت را
بدان سان که شاهی
جنگش درهم شکسته
بیکس و بیمصرف
پاس میدارد
پرچمش را...
میلاد غریبی زاده