در لرستان سراسر افتخار

در لرستان سراسر افتخار
می درخشد قله های استوار

از دل این موزه ی تاریخ و مهر
سن بران ، بوسیده سیمای سپهر

بام استان است این کوه سترگ
کیمیا ی راد مردان بزرگ

از شمیم اشترانکوه عظیم
می تراود عطر هستی با نسیم

اشترانکوه ، مایه ی بالندگی
قله هایش ، آیه ی پایندگی

اشترانکوه ، میعاد عاشقان
کوهنوردان فراوان از جهان

جای شیرانی که خودسازی کنند
تندرستی و سرافراز ی کنند

آلپ ایران است ، این شور آفرین
دامنش پرورده گنجی از نگین

نام زیبا ی گهر ، در سینه ها
گشته همچون معبد پروانه ها

اشترانکوه مظهر فرهنگ ماست
تا ابد همبسته و همرنگ ماست

اشترانکوه ، سخت اما ، مهربان
اوج آن زیبا تر از رنگین کمان

اشترانکوه موجی از آرامش است
میزبانی در خور ستایش است

اشترانکوه ، کهکشانی دلربا ست
گام ها چون کاه و او چون کهرباست

اشترانکوه ، با هوایی دلپذیر
سربلند و با شکوه و کم نظیر

ناصر مهرابی

من از دیار ی رفته یغما می نویسم

من از دیار ی رفته یغما می نویسم
از مردمی پاک و شکیبا می نویسم

از ملتی بیگانه در کاشانه ی خویش
آواره در طوفان صحرا می نویسم

ویرانی و کشتار و بیداد و شرارت
در غزه و لبنان و صنعا می نویسم

شد مدرسه ، ویرانه روی دانش آموز
از هر جنایت پیشه ، انشا می نویسم

آه و فغان از وسعت کودک کشی ها
باز از عروسک های تنها می نویسم

از بی گناهانی که مانده زیر آوار
تا رویش فریاد پویا می نویسم

از دشمنی در مانده در آن سوی دیوار
تا خیرش نسلی شکوفا می نویسم

در سرزمین خون و ایثار و حماسه
از نسل کشی ها ، بی محابا می نویسم

از اتحاد و قدرت یک نسل بیدار
تا خواب دولت های رسوا می نویسم

خون شهیدان ضامن صبح سپید است
از تابش فردای زیبا می نویسم


ناصر مهرابی

با خیالت دلخوش و دیده به راهم نازنین

با خیالت دلخوش و دیده به راهم نازنین
خون دل باریده از ابر نگاهم نازنین

کی رود امواج یادت ، از شمیم خاطر م
بوی عطرت ، هر نفس آید مشامم نازنین

چون فرشته پر بزن ، در آسمان خواب من
تا زنم گلبوسه بر آن مه لقایم نازنین


آب می شد برف غم ها با صدای گرم تو
اشک هایم یخ زده ، کو همصدا یم نازنین

رویشی از نور بودی ، در مدار قلب من
رفته مهتاب از شب بی انتهایم نازنین

اشک و آه و ناله و اندوه و درد خاطرات
بهترین تسکین من ، شد گریه هایم نازنین

در دل شب می گدازم همچو شمعی تا سحر
تا فرو ریزد بنای شکوه هایم نازنین

ناصر مهرابی

کودکی نا آرام ، سنگ می زد به قطار

کودکی نا آرام ، سنگ می زد به قطار
بعد از این کار خطا ، زود می کرد فرار

سنگ او زد روزی ، به سر مأمور ی
کار این کودک بود ، عادت ناجور ی

سر مامور شکست ، پسرک باز بجست
خون او می آمد ، به سر و سینه و دست

پسرک ، بیمار بود ، درد او بسیار بود
عقده ها در دل داشت ، از همه بیزار بود

روز بعد با دل تنگ ، پسرک با چند سنگ
باز هم آمده بود ، با قطار بر سر جنگ

به لب خط که رسید ، مرد مامور را دید
ناگهان خشکش زد ، مثل بید می لرزید

مرد مامور قطار ، مهربان می خندید
دست کشید بر سر او ، صورتش را بوسید

روز بعد با دوستان ، همه بی تاب و قرار
دست تکان می دادند ، شاد و خرم به قطار

ناصر مهرابی

ماهی کوچک به دریا چون که راهی می شود

ماهی کوچک به دریا چون که راهی می شود
شام تار. ماهیان ، صبح طلا یی می شود

خنجر ی می سازد از اندیشه و عشق و تلاش
آرمان پاک او ، راه رهایی می شود

تا سخن از همت و آزادگی آید میان
نقش او در ذهن دریا ها تداعی می شود

چون شده اندیشه اش آکنده از عطر بهار
عازم پیکار با مرغ تباهی می شود

نور مه را دید و از آن درس بیداری گرفت
در دل ظلمت ، سفیر روشنایی می شود

در وجود ش می کشد شعله حریق انتقام
در ره. اهداف پاک خود فدایی می شود

نام او فانوس می گردد به راه ماهیان
راه دریا ها ، سراسر بچه ماهی می شود

ناصر مهرابی