حصار قلب من بودی شکستی حصر عاشق را
خراب چشم خود کردی نگاهِ قصر عاشق را
سراپا حرف و رنجم من مبادا لب بجنبانم
که ترسم رنج هجر تو بخشکد بحر عاشق را
اگر روزی سفر کردی دوباره سوی کوی من
بگو با شب نشینانش چه کردی مهر عاشق را
قسم خوردم که نامت را نگویم در غزل اما
به ناگه میدَرد عطرت حریم قهر عاشق را
ندارد شعر من وزنی بدون وصف روی تو
که موزون میکند وَصفت خطوط نثر عاشق را
در این بازار نامردی که هرکس برده سهمم را
چرا جانم به نامردی ربودی بهرِ عاشق را
در آن شب ناله ها کردم که دردی جانگزا دارم
بخندیدی به حال من ، بدادی زهر عاشق را
در آن آشوب لبخندت قرارِ قلب من مانده
نخندیدی و خون کردی قرارِ شهرِ عاشق را
پارسا کیادلیری
تکیه بر غیر مزن تا که تورا تکیه گَهم
لعنتم گر که دلم را به کسی جز تو دهم
خیر خود بین تو ز رویم که همه آینه ام
دیده ام بیشتر از خود ز همان آینه هم
عاشق غیر مشو چون که منم لیلی دهر
من که مجنون تو ام نیست جز اینم گنهم
نور عینم تو مکن چشم به هر منظره خوش
نور چشمان منی ای به فدایت نگهم
بیش از پیش بیا تا که تورا لمس کنم
چون تو خوانی که بیا خانه شود بارگهم
گفتمت خویش بران یار دگر مشغله کن
هرچه خواهی بکنم سر بطلب تا بنهم
سالی از یاد ببر آنچه که اندوخته ای
بند باشد به تنم آن ، تو ز آنم بِرَهَم
چشمه ی نیک منم نوش ز این شرب مدام
مست باشم ز تو من بیش ز خویشت بدهم
قبله ی وصل منم یار دگر میطلبی ؟
وای اگر سجده کنم غیر تو بر قبله گهم
سینه ات خون بزنم درد مرا حوصله کن
درد تو مرهم جان است به درمان ندهم
پاکی از خود بزدا خرقه ی آلوده بپوش
پاکم آنگه که ز این پاکیِ آلوده جَهَم
پارسا کیادلیری
غلامِ غیرتِ غیرم که باشد او وفادارم
ز یارِ بی وفا باید که آخر دست بردارم
اگر من بی گنه بودم ز یوغ عشقِ رنجینت
چو منصوری گنه دیده کشیدی بر سر دارم
نگاه ما منقش شد ز نور هر دو چشم تو
نمیدانم چرا ناگه کشیدی نقشِ انکارم
برای تو دلم هردم بهارِ تازه ای دارد
در این باغ پر از دوری نهال وصل میکارم
بچرخیدم همه سالی به دورت بی مهابا من
که مرکز تو نبودی و تو بودی دستِ پرگارم
از این شب هم گذر کردم بدون دیدن رویت
چنانم من که از هجرت هزاران شام بیدارم
نسیم آرزوبخشی بیامد بر سر کویم
بپیچد بر سرم اما نیابد من که هشیارم
غزال تیزرویی تو که در چنگم نمی افتی
غزل خواندم به چنگی تا به صید آیی تو هربارم
سرپا شوق دیدارم که از تو قاصدی آمد
دو چشمم را بشویم من برای شوق دیدارم
تو گفتی من بتِ دینم که باید وصف من گویی
دریغا این چنین حرفی از این کفریِ دیندارم
روان خود فشردم من که بویت را ببویم من
که گیرد از گلابت بو چون گل را سخت بفشارم
نگو پاکی چرا گویی تو هربار از رخش شعری
قلم تنها دوا باشد به روحِ مست و بیمارم
بیامد موسم رفتن به دنبال تو چون رفتی
منم ابری که بی موسم به روی خشک میبارم
به فرهاد ار تو مینازی که کوهی کنده با پتکی
مرا بینی چه میگویی که این غم کرده کُهسارم
ز چشمانم بخوان شعری که خود صدها غزل باشد
که جوهر میگرفتم من ز اشک چشم خونبارم
چو تاجی بر سرم بودی ندیدی روی عاشق را
به خود روزی نگفتی تو چگونه برده سرْ بارم
اگر لیلی کند روزی گذر از خاکِ بالینم
دوباره زنده میگردم به مجنون میکشد کارم
پارسا کیادلیری
میل همه خوبانی چون خوب تر از جانی
هر واژه که در لب شد ناگفته تو میدانی
خورشید جهان تابی مجموع جهان هایی
بر هردو جهان چون شه احکام تو میرانی
در پیش منی هردم دور از دل خود دارم
چون دور ز من باشی پیشانی من خوانی
نور سحری باشی در مجمع شب پاشی
روشن شود از نورت عالم به فراوانی
در جمع پری رویان تو حسرت آنهایی
دعوت بکن از ماهم آنجا تو به مهمانی
ترکان ختا باشی افــغانِ ســــرا باشی
اعراب حرا باشی یا دلبـــرِ ایــــرانی؟
در باغ تو را دیدم از شاخه تو را چیدم
محصول بهشتی تو در جنت ربانی
ای از تو پریشان شد جان همه عشاقت
آرام جهان باشی در عین پریشـــانــی
ما را ندهد راهی جبریــل امیــــن آنجا
گفته است که میخشکد بالش چو بیابانی
چون برده ز نام تو لب تر شود از جامت
می را تو مشوش کن ز آن باده روحانی
چشمان تو میسوزد جان را چو عدو هردم
اذنی بده بر دیدن زین وصلت عدوانی
پاکی غم دوران را کرده است فراموشش
چون دیده که باشی تو بر شادی دل بانی
من خاطر خود کردم بسیار حزین اما
خاطر ز تو آسودم ای پادشه مانی
پارسا کیادلیری
هرچه پیش آید خوش آید چونکه تقدیر خداست
عاقبت تقدیر آدم زانچه میخواهد جداست
هرچه در باغ عدن بر وصف خالق تکیه کرد
میوه ای دید و بگفتا طعمِ نیک آن مراست
داد خود را بیهُشی از طعم میوه با غرض
سالیانی خفته شد اندر حقیقت های راست
آسمان را شکوه کرد او چونکه آمد مرسلی
گفت من خود برترم اینک چرا این مصطفی است؟
شد حسد در جان او چون آب داغی روی پوست
مغز او را سوخت آن آب و نیامد آنچه خواست
فقر در جانش نشست آنگه که زر را سجده کرد
مرده گشت آنگه که روز از خواب هایش زنده خاست
هرچه گشت اندر جهان اما حقیقت را نیافت
اون نداند مبتدا آنجاست اینجا منتهاست
خیر در عالم طلب کن گرچه این عالم کج است
دست حق روزی دهد صد عالمی را کج و راست
دیده ام با چشم خود کانسان که میگوید به غیر
دردهایی را که دردمانش به دستان خداست
جان عیسی را طلب کن چونکه دیدی مرده ای
فضل الله شد مقدر نام الله خود دواست
نام احمد را بخوان بر خوان خود با خاشعی
چونکه قرآن بر روان و جان عاشق کیمیاست
در فلک حیران شده صدها هزاران از ملک
این چنین خلقت ببین چون راز و رمز کبریاست
دیگر از شه تو چه پرسی چونکه راه خیر چیست
این همه راه عیان بین در کلام اولیاست
جانب مشرق نگر چون صبح می آید به نور
شاه عالم با سوارانش به پشت والضحی است
در دلت یادش که شد چون ماه تابان بر زمین
بهتر از صد مسجد و پاکیزه چون صد خانقاست
پاکی این در سخن هم از همه الطاف اوست
ورنه این لب بی نوای حق چون نایی بی صداست
پارسا کیادلیری