دردِ هجران بـاغِ سبزِ خاطرم کـرده خزان
مُردم از بـی بـرگی و آخـر نیامـد یک خبر
سقـفِ آمـالـم فـرو می ریـزد از بـی یاوری
چون فراقت پایه های این ستون را زد تبر
کوثر قره باغی
در حصرِ قضایِ روزگاریم همه
خسته ز جفایِ روزگاریم همه
مسکین و غنی غوطه ور اندر تب و تاب
خواهان ِ وفایِ روزگاریم همه
کوثر قره باغی
هر کسی از ظّنِ خود طاعت نمود و ضربه خورد
چون به خشکی می رسد بهتان به دریا می زند
دستِ عالم کوته از بی مهری و هر چه جفا است
مُـهـرِ بَـد عـهـدی بـه پـیـشـانـی دنـیـا می زنـد
کوثر قر باغی
بنازم بر امیدیه دیارم
گرامی مردمانش افتخارم
قسم بر خاک گیرا و زَرَندش
فراقش میکند بیمار و زارم
کوثر قره باغی