روی صفحه‌ای از شب،

روی صفحه‌ای از شب،
مهره‌ها را چیدیم:
سیاه و سفید.
دستان او،
برتر از هر خدای پنهانی،
حرکت‌ها را زمزمه می‌کرد،
و من،
با لجاجتی کودکانه،
پای بازی ماندم.

او اسب‌هایش را
بر برج‌های بی‌پناه من می‌تاخت،
و من،
رخ‌هایم را
به کوچه‌های بی‌انتها می‌فرستادم.
ما هر دو می‌دانستیم
این بازی
سرانجام ندارد،
اما بازی کردیم

هر حرکت،
چون زخمی تازه،
بر روحِ خاموشِ شب افتاد.
ماتم کرد،
من،
با پادشاهی که دیگر جایی برای فرار نداشت،
و او،
با سربازانی که
پای قربانی‌هایش خشک شده بودند.

هیچ‌کس نبرد را نبرد،
هیچ‌کس برنده نشد.
ما،
هر دو،
در این بازیِ بی‌پایان
باختیم:
من،
با غروری که در زیر دستانش شکست،
او،
با خدایی که
چون من،
به جاده‌ای بی‌سرانجام رسیده بود.

ما تنها بودیم،
روی صفحه‌ای سیاه و سفید،
با دست‌هایی که
از مهره‌ها خالی بودند
و چشمانی
که دیگر
چیزی نمی‌دیدند.

کیانوش احمدپور