تو از کدام قفس عزم سفر کردی
که لرزش بالهایت
دنیای مرا طوفانی کرد؟
پرهایت را کدامین خورشید در آغوش کشید
تا بوی دود
جلا زَنَد
اشک
در دامان چین دارِ چشمانم
افسوس در عالم پرهیز
معجزه هم گاهی عاجز است
ای فرشته ی بال و پر سوخته ی غایب
فصل کوچ تو
چه زود رسید
و من چون مهاجری جا مانده
هر شب پرواز را در خواب میبینم
یاشار اربابی
کاش معشوق من شعر میدانست
آنوقت
چشمانم را میبستم و
در دنیایی که دوستش می داشتم
به غم ها میخندیدم
اما افسوس
نه او شعر میداند
نه گذر خواب به کوچه ی چشمانِ من می افتد
من مانده ام تنها , در دنیایی بی خیر و و غم هایی که به من میخندند
در آرزوی معشوقی که کاش
شعر میدانست
یاشار اربابی
برای کشتن من
نه تیغ کار ساز است
نه دشنه لازم
نه به زور توسل نیاز است
نه مکر و حیله احتیاج
همین که بگویی دوستم نداری
میمیرم
به همین سادگی ...
یاشار اربابی