به آفتاب رویت شمع های کهن روشن کنم

به آفتاب رویت
شمع های کهن روشن کنم
چنان محتاجم به دیدن رویت
شبیه ماهی به آب
با خاطره ها لبخندت را میسازم
با ماه جلوه رویت
با شمع چشمهایت
قامتت را با نفسهایی از ته دل
با طعم حسرت تلخ
و در آخر هم با سری پایین
با لبخندی تلخ که هنوز درک نکردم
از من یا خدا بر می خیزد
برای رنجهای بی ادعا
دعا میکنم که سرزمین دلت آباد باشد
میان منو تو فرسنگها فاصله
و هوایت که همیشه درکنار منست
به مرگ کودکان کنار دریا قسم
روزی دلیل لبخند
بر تمام دنیا سیطره خواهد یافت
ایمان منست صلح بر تمام نفسها
حاکم خواهد شد
روزی کاخ دلها بر فراز آسمانها
موستولی خواهد شد
قسم که خود خشتهایش را
با رنج دل قالب گرفته ام
روزی صیحه عشق فراخواهد خواند
شهیاران را که از دامن تمام پاکی ها
شکوفا خواهد شد
از دیروز تا به امروز که روز آخرست
قد بر افراشته ام بسوی آغوش تو
عجب حال خوشی دارم امشب


یحیی بهرامی باباحیدری

شبهای کهن رنج های هزارساله

شبهای کهن
رنج های هزارساله
در دل دارم حسرت باران
دردهای دل را چگونه دوا کنم
زخم های سینه را چگونه التیام دهم
تن تو شفای هر رنجست
تو را میخوانم از میان هزار گل سرخ
به کدامین گناه غم همزاد همیشگیست
به کدامین تقصیر رنج بی مهابابردلم میکوبد
مرگ زیباترین آرزوست برای واژه هرگز نبودنت


یحیی بهرامی باباحیدری

یک شب تو را سخت در آغوش گیرم

یک شب تو را سخت در آغوش گیرم
پاییز رسد با خیالت بهاری دارم
شبها نفسم بند نگاهت
این دل هر لحظه بیادت
گاه خوانی گه رانی
بر چشم تو من مست شوم
با آن رنگ رخ شیوه نگاهت
باران به باران
پاییز به پاییز
دانم که تو از مهر بوی نبردی
دانم که دلت سخت ز سنگست
دانی که خیالت زخیالم نرود
دانی که شبم بی تو خرابست
روزی باران سخت تو را ......

یحیی بهرامی باباحیدری

ای بهار زندگی

ای بهار زندگی
جانم کجایی
در این سرای بی کسی
جانم کجایی
ای که هردم هستم بیادت
جانم کجایی
ای که در فراسوی زمان
خواب خیال
با تو دارم داستانها
جانم کجایی
ای که فردا در سرای زرنگارباتو صوفی میرقصم
امروز جانم کجایی
با تو دارم چشم مستی
با تو دارم جان شیرین
با تو دارم قلب تندی
با تو دارم بیرق آسودگی
من تو را با مهر میخوانم
با تو دارم امشب حکایتی
جان جانم کجایی

یحیی بهرامی باباحیدری

ما را چه خوشست باران

ما را چه خوشست باران
ما را چه خوشست یاد تو
مارا نگارا رخ تو
ما را هست هر لحظه یادت
ما را که گذر بود بر سر کوی تو
خوشتر نبود از ما در عالم وقت آغوش تو
ما را خواب خیالت
ما را صورت ماهت
ما را مارا
آغوش تو را جان میدهیم
ما را شکستند ندیدیم آن رخ شیدایی
ما را چه سکوتیست وقت تنهای در یاد تو
چشمان ما ابرهای باران در تقابل بود
ما را چه بی تو سنگینست نفسهای تنهایی
ما را چه سری بود بر سر روشنی تو
بنما بنما خواب خیالت خیالت خیالت
بنما آن شب چه سحر داشت صبح روشن بود
آنگاه که منو باران می آمدیم سوی تو
ندیدی چه اشکهایی قربانی راهت کردم

آید آن روز باران شوق از چشمها کنار زنم
نگارا وقت دیدارت خورشید را کنار زنم

یحیی بهرامی باباحیدری