میروم!
من
با چمدانی از خاطرهها و بوسهها میروم
و تو را فراموش میکنم
آه
در فصل پنجم عشق
چرا این همه زخم را
میبوسم…
محمدرضانعمت پور
فرو ریخته
تو همان قرارقندی
که کمی آب شده
منم آن شربت وشهدی
که قرارش رفته
همچو آفتاب تموز
مانده جرمی ته لیوان بلور
شاید آیی و دمی، آب قندی
گر نشد قسمت من آب قرار
ببری محفل خود جرم بلور
که شوم محو تماشا و حضور
رضا شاه شرقی
دفتر نقاشیم را باز میکنم.
در دفترم میکشم، دسته گل زیبایی
چقدر لذت بخش است
وقتی گلبرگ های یک گل را
برگ های یک گل را
ساقه یک گل را
خودت می کشی
پس آن صورتگر ماهر کیست که این گل ها را آفریده است؟
آن کسی است که زیباست و زیبایی را دوست دارد!
آن مصور کسی جز خدا نیست!
نگین والایی