و من
در نمیدانم ترین حالتِ عمرم هستم
بال بسته ام
کنج نشسته ام
سر تا پای, رنجور و شکسته ام
سکوتِ مرگبارِ زمان را نظاره گرم
درختم اما
خشکیده و بی برگ و بَرَم
صدایِ رنجشِ قلبم
پژواکِ تلخیست از ماتم
و انگار دستی
می فشاردش به دردی دَمادَم
می بینم که چطور در سایه ها فرو میریزم
چه توان کرد
که از جنسِ غمِ تکراریِ پاییزم
دستانم را انگار
به قساوتی بی پایان گره زده اند
بند در بند
بی پایه و بی پیوند
بغض میکنم و فرو میخورم
خشم می آید و افسار میبُرَم
هیچ از دستم برنمی آید ولی هیچ
که من
در نمی توانم ترین حالتِ عمرم هستم...
هدیه قادری