ماهِ من از گریه یِ دل بی خبر امّا چرا؟
اشکِ من در قلبِ سنگش بی اثر امّا چرا؟
ساده رفتی و امان از یک نظر بر پشتِ سر
پشتِ قابِ پنجره چشمم به در امّا چرا؟
ساعت است و چشمِ من, با کندیِ سیرِ زمان
صد خیالاتِ پریشان تا سحر امّا چرا؟
تو به مُلکِ پادشاهی عزّتی با تاج و تخت
پیرِ کنعان در فراقت دریدر امّا چرا؟
شاید ای یوسف بیایی نزدِ یعقوبِ پدر
او که با چشمانِ نابینا و تر امّا چرا؟
علی پیرانی شال