تو از من خواستی مستت شوم, ساغر درآوردم
به همراه لباسم روح از پیکر درآوردم
تو از من خواستی آتش شوم, دنیا بسوزانم؛
سپس ققنوسِ قلب از زیر خاکستر درآوردم
نشستی روی ایوان, مرغکانت را فراخواندی
که رخصت گفتی و تا شانههایت پردرآوردم
لبت عنّاب و گیسویت زغالی, خندهات اخگر
سه رنگ از پرچم ایرانزمین بهتر درآوردم
عجب مطبوع طبعم بوده ابروهای شمشیرت
سرافشان هرکه دیدم, تیغ یاریگر درآوردم
گلی خوشعطر بودم خُفته در یک گوشه از دنیا
نمیدانم چه شد از دست (مهدی) سر درآوردم
محمد مهدی کریمی سلیمی