بی تو تعریف ندارد به خدا حال و هوایم
جور بسیار نمایی و بجا مانده وفایم
کی ز دام تو به یک غمزه رها می شود این دل
که چو در بند تو باشم ز هر اندیشه رهایم
بی تو ای دوست شبم روز نگردد ز فراقت
بی تو ای جان ز همه شادی ایام جدایم
به گریبان ندامت سر دل گشت ولی من
نشنیده ست کسی لب به شکایت بگشایم
همه را دست به دست صنمی بینم و پرسم
که من ای دوست به حرمان و جدا از تو چرایم
میپرد هوش ز سر گر که دمی روی تو بینم
چون طبیب دل بیماری و هستی تو دوایم
نوری ار وصف تو در شعر و غزل گفته چه حاصل
که نپرسی و نجویی و نیایی ز قفایم
آرمین نوری