من از بوی حضور تو
درون عشق جوشیدم
نگاهت کهکشانی بود
وجودم به تو بخشیدم
کمی مست و بسی هشیار
سراسر عالمم بی رنگ
ولی از رنگ تو ای جان
از آن رنگ است که پوشیدم
سزاوار ستایش شد
تمنای هم آغوشیت
چقدر بیخواب و دلتنگم
چه میشد از تو نوشید
گرفتار گرفتارم
گرفتاری که ناچار است
گرفتاری به ناچاری
دچار ناچارم من
تو از حس تمیزی که
درون حبسِ دنیایی
گرفتاری , گرفتاری
بدان راه درست این است
خودت را دوست پنداری
عزیزم, فاصلهها چیست؟
نگارم فاصلت با کیست؟
حبیبم فاصلت با من
به نوبه خود معماییست..
هزاران بار میگویم
تو را چون دوست میدارم
عزیزم بشنو از من که
تو را من دوست میدارم
آرش باقری