اول صبح
به آن کوچهی عشق
شوق گل بود و
هم شوق بهار.
نفسم پر
ز بوی گل سرخ
دیدگانم
روشن از صبح خمار.
سبز شد
بر سر راهم, هیهات
چهره پر نور و
منم گشتم مات
در نگاهش
همه دنیا رقصان
دل من نیز
به پایش لرزان
آنقدر خواستنی بود
که تابم را برد
دست بردم
که بگیرم دستش
بشوم مست
ز چشم مستش
لیک فرو ریخت
ز گلبرگ رخش
چکهی اشک
گفت مرا:
اشک شوق است و نشاط.
هم چنان شبنم عشق
بر دل و جانم
چه نشست!
ولی اله فتحی