من سکوت شاعر را
شرم اطلسیها را
با همه قلبم
با هر دو چشمانم
حس کردم
من از هر رختآویز
یک ترانه آویختم
از هر شاخه درخت
یک داستان و یک شکوفه
هزاران هزار افسون آویختم
اما مرگ شاعرانگی
شهادت عاشقانگی
سقوط پلکها را دیدم
آری, من مردهام
مرا کشتند و چون تصویر ابری بر آب
بر چشمان زلال تو خواباندند.
باشد که پلکهای من
آرام آرام سقوط کند
باشد برای همیشه, و برای همه همیشهها
چشمان تو باز باشد
مبادا سکوت کند
سروش عباسی